جدول جو
جدول جو

معنی زاب بزرگ - جستجوی لغت در جدول جو

زاب بزرگ
(بِ بُ زُ)
یکی از رودهای کردستان است که آن را لیکوس نیز نام داده اند. صاحب تاریخ ایران باستان گوید: لیکوس را با زاب بزرگ یا علیا مطابقت داده اند رود پرآب لیکوس یا زاب در رود ایریس (شیل ایرماق) واقع در غرب کاپادوکیه (از قسمت های شرقی آسیای صغیر) فرومیریزد. (ایران باستان ج 2 ص 2122). و در ص 2144 همان کتاب آمده:پومپه (سردار بزرگ روم که در 66 قبل از میلاد پس از بستن پیمان عدم تعرض با پارتها با مهرداد اعلان جنگ داد) چون از رفتار لوکولوس آموخته بود که نباید داخل ارمنستان گردیده در بیغوله های این مملکت دچار آن همه مرارت شود، راه دیگری پیش گرفته مهرداد را تا رود لیکوس (زاب بزرگ علیا) تعقیب و کنار جنوبی رود مزبور را اشغال کرد، مهرداد هم در مقابل او اردو زد، در اینجا پومپه دسته ای فرستادکه راه عقب نشینی مهرداد را بگیرد و بعد منتظر شد تادستۀ دیگر راه ارمنستان را برای مهرداد سدّ کرد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(غِ بُ زُ)
باغی بوده است به بلخ بعهد غزنویان (: مسعود) به کوشک در عبدالاعلی مقام کرد یکهفته و پس به باغ بزرگ رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 287 و چ فیاض و غنی ص 285)
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ)
نیا. پدر بزرگ
لغت نامه دهخدا
(جِ بِ بُ زُ)
بارسالار. سالار بار. چنانکه از اسم او مشهود است بزرگترین حجاب شاهی یا امیری است و در زمان سلطان محمود و مسعود بن محمود غزنوی حاجب بزرگ التونتاش و علی قریب بلکاتکین بودند و این ترکیب در بیهقی بسیار آمده است: گفتم زندگی حاجب بزرگ دراز باد... ازابتدای کودکی وی تا آنگاه که بسرای البتکین افتاد حاجب بزرگ و سپاه سالار سامانیان و کارهای درشت که بروی گذشت. (تاریخ بیهقی). خلعتی سخت بزرگ فاخر راست کرده بود حاجب بزرگ را. (تاریخ بیهقی). حاجب بزرگ را فرمود که بدرگاه رود و مثال دهد خلیفت را. (تاریخ بیهقی). و من و بواحمد تکلی کدخدای حاجب بزرگ و امیرک معتمد علی و غلامان را باشکره داران گسیل کردند صید را. (تاریخ بیهقی). حاجب بزرگ و علی تکین گفتند تدبیر شربتی سازند. (تاریخ بیهقی). این اعیان که بر درگاهندهر کسی که شغلی دارد چون حاجب بزرگ و سالاری غلامان سرائی.... دور نتوانند شد. (تاریخ بیهقی). سلطان حاجب بزرگ بلکاتکین را گفت. (تاریخ بیهقی). حاجب بزرگ راگفت: فرموده بودیم تا پیلان را برانند و بکابل آرند تا عرض کرده آید کدام وقت رسند. (تاریخ بیهقی). امیرپس از عرض کردن پیلان حاجب بزرگ بلکاتکین را خلعت داد. (تاریخ بیهقی). کار لشکر و غلامان سرای و مرتبه داران حاجب بزرگ و سالاران بتمامی بساختند. (تاریخ بیهقی). خالی کردند حاجب بزرگ و غلامان سرائی همگان را مثال داد و بازگشتند. (تاریخ بیهقی). و حاجب بزرگ بلکاتکین در قفای ایشان. (تاریخ بیهقی). نثارها آوردن گرفتند از آن خداوند زادگان امیران فرزندان و خواجۀ بزرگ و حاجب بزرگ عارض و بونصر مشکان و حاجب بزرگ و بکتغدی سالار حاضر بودند. (تاریخ بیهقی). گفتند با کالنجار خالش حاجب بزرگ منوچهر ساخته بود او را زهر دادند. (تاریخ بیهقی). سپاه سالار علی را مثال داد تا بطوس رود و حاجب بزرگ بلکاتکین سوی سرخس. (تاریخ بیهقی). و حاجب بزرگ از نشابور برفت. (تاریخ بیهقی). مردم آن نواحی گوش بسپاه سالار علی و حاجب بزرگ بلکاتکین دارند. (تاریخ بیهقی). حاجب بزرگ را بخواف و باخزر و اسفیدرود، سپاه سالار را بطوس فرستاد. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(هَِ بُزُ)
پادشاه شاهان. شاهنشاه.شاه چند ناحیه که خود شاهان یا امرایی داشتند. مرحوم پیرنیا آرد: وقتی که چند مردم یا چند ولایت در تحت حکومت یکنفر واقع میشدند آریائیهای ایرانی او را چنین می نامیدند (ده یوپت) و فی الواقع امراء یا پادشاهان کوچکی بودند که نسبت بشاه بزرگ حال دست نشاندگی داشتند. اینها می بایست باجی بدهند یا هدایایی به دربار بفرستند و در موقع جنگ سپاهی برای شاه تهیه کنند اکثرپهلوانان داستانهای قدیم ما (ده یوپت) بودند که هر کدام ولایت یا ایالتی را بطور موروثی در خانوادۀ خودداشتند. دولتهای آریایی در زمانهای قبل از تاریخ بیشتر شباهت به دولت اشکانی داشته اند. (تاریخ ایران باستان ج 1 ص 160)، عنوان پادشاه اشکانی در ابتدا شاه و بعد شاه بزرگ بود و در زمان مهرداد موافق عقیدۀ غالب مورخان به شاهنشاه تبدیل یافته است. (ایران باستان ج 3 ص 2656). شاه دمتریوس (پادشاه سلوکی) چند سالی در گرگان بزیست و از قرار معلوم سکه ای زده که نوشته اش این است بازی لوس مگالی آرزاکی یعنی: شاه بزرگ ارشک. (ایران باستان ج 2 ص 2677)
لغت نامه دهخدا
(شِ بُ زُ)
در تداول عامه خاصه کودکان غایط و مدفوع انسان. مقابل شاش کوچک که ادرار است
لغت نامه دهخدا
(رِ بُ زُ)
خطب. (ترجمان القرآن) (دهار). جلل. فری ّ. خطر
لغت نامه دهخدا
(بِ بُ زُ)
نام شعبه غربی و اصلی رود کارون که در بند قیر به شعبه شرقی یا آب گرگر پیوندد
لغت نامه دهخدا
تصویری از بابا بزرگ
تصویر بابا بزرگ
پدر بزرگ نیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بابابزرگ
تصویر بابابزرگ
((بُ زُ))
پدربزرگ، نیا
فرهنگ فارسی معین
پدربزرگ، جد، نیا
متضاد: نوه، مادربزرگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد